روزهای آخره که داری تو شکم من تکون میخوری و بازی میکنی..کی فکرشو میکرد من و کوهنورد به این زودی پدر و مادر بشیم..ولی وقتی دکترم گفت با سن و شرایط تیروییدت زیاد امیدوار نباش که بهه زودی بچه دار بشین..یه چیزی ته دلم میگفت زود زود میشه..و شد ، حالا کم مونده تا به دنیات بیارمت .. تو دل من صبور بودی ببخش که تا اول هشت ماهگی عمرت سرکار رفتم و خستت میکردم .. ولی این دوماه آخر خوووب پوست مامانتو کندی .. اشکال نداره همه میگن لحظه تولد خیلی شیرینه ،امیدوارم که اون لحظه رو ببینم و از استرس یا فشار بالا بیهوشم نکنن..
بابات از من بیشتر استرس داره اینو وقتی میفهمم که اسم بیمارستان میاد سریع میخواد بحثو عوض کنه .. بخاطر تصادف سنگینی که تو جوونیش داشته خیلی زیاد استرسی میشه بخاطر همیین منم اذیتش نمیکنم و ازش خیلی کم خواستم برای ازمایشا و سونوها و حتا وقتی خونریزی معده کردم زیاد تو محیط بیمارستان نباشه..
پارسال ٢٥اسفند خواهرم زایمان کرد و اومدم همینجا نوشتم که نوه جدید به دنیا اومد و عیدمونو نورانی کرد، و حالا پسر خودم قراره عیدمونو نورانی کنه..
شاید این آخرین پست من تو سال ٩٦ باشه اگه نیومدم و خبری ازم نشد منو دعا کنید...پسرکم دو هفته دیگه میاد منو خیلی دعا کنید..
کامنت هارو با گوشی سختمه جواب بدم ولی میخونمشون ممنونم که برام دعاهای قشنگ کردین ، همچنان برای آرامشم دعا کنید .